سیزده.

من،
به امید یک لحظه زندگی،
نمی‌میرم …

به امید یک لحظه دل‌تنگی،
نمی‌مانم …

به امید یک لحظه سکوت،
نمی‌خوانم …

به امید یک لحظه خنده،
نمی‌گریم …

من،
به امید یک تکه ابر …
به امید یک قطره باران …
به امید یک چکه اشک …

به امید یک لحظه بیداری …
نمی‌خوابم …

قرن‌هاست اکنون،
نخوابیدم و رویایی ندیدم …

من،
از قهوه‌ی چشمان تو بیدارم …

  1. حامد در 15 سپتامبر 2013 در 22:36 گفته است :

    اصن خیلی خوب بود این. نسبت به قبلی‌ها خیلی پیشرفته بود. ایول صبوری 🙂

  2. افروز در 17 سپتامبر 2013 در 13:43 گفته است :

    .مثل هميشه قسمت آخر بهترينه…من از قهوه چشمان تو بيدارم…

  3. نج در 14 آوریل 2014 در 11:12 گفته است :

    به نظرم پایان خوبی داشت. و البته شروع خوبی ولی ارتباط باید کمی محکم‌تر باشه. یعنی یک جور ارتباط عمودی لازمه. خواب رو خیلی خوب میشه به قسمت پایانی متصل کرد. ولی در شروع از نماندن، نمردن و نخواندن صحبت شده که در آخر رها شده‌اند.
    البته این‌ها همه نظر شخصی است 🙂 ادامه بده و برای بهتر شدن بهترین کار زیاد شعر خوندنه.
    من اینجا یه سری شعر از خودم و خیلی بیشتر از دیگران می‌نویسم. شاید کمک کرد:
    https://plus.google.com/105619193154736518290/posts

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]