بیست و یک.

می‌خوانم در باد …
تا که شاید،
به درنگِ گذر از لاله‌هایِ مستِ باغ،
گذرش بر سر زلف تو افتاد و در لاله‌ی گوش‌ات پیچید …

می‌نویسم بر آب …
تا که شاید،
ابر شد و باران شد و در کوچه‌ای بی‌چتر و سقف،
یار بغض‌ات شد و گونه‌ات را بوسید …

می‌سپارم در یاد …
عمق فریاد نگاه‌ات را،
تا که در سردترین شب‌های شهر،
در مباداترین روزهای سال،
در بی‌رنگ‌ترین خاطره‌ها،
در پررنگ‌ترین پاییزها،
گرمیِ دستی را یاد کنم،
که گلستان کرد آتشِ نمرودِ روزگارم را …

  1. حامد در 17 ژانویه 2014 در 19:57 گفته است :

    می‌خوانم در «باد»…
    می‌نویسم بر «آب»…
    می‌سپارم در «باد»…

    هر چه «باداباد» :دی

  2. :) در 20 ژانویه 2014 در 20:03 گفته است :

    اشک حلقه زده در چشم! خیلییییی عالیییی

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]