بیست و هفت.

دیگر،
توانی نمانده اندیشه را،
بر تخیل رنگِ پرواز زدن …

شعری نمانده شاعر را،
در رگِ روح جاری شدن …

لحظه‌ای نمانده منتظر را،
به تماشای غروب نشستن …

رنگی نمانده پاییز را،
به تنِ خاطره‌ها پوشاندن …

همه،
رفته‌اند با تو …

حتی،
هوایی نیست دگر این شُش را،
که فریاد زند:
«هی!
برگرد لحظه‌ای!
من را پَس بده!
من در تو جا ماندم …»

من نیز،
رفته‌ام با تو …

  1. آقای ‌پژمان در 27 آوریل 2014 در 00:30 گفته است :

    «چرا رفتی؟»

  2. حامد در 3 مه 2014 در 01:13 گفته است :

    من بودم آخرشو اینجوری تموم می‌کردم 🙂
    من نیز،
    رفته‌ام با تو، بدون تو!

    عالیییی بود. مثل قبلیاااا. حتی بهتر 🙂

  3. امیر در 3 مه 2014 در 07:40 گفته است :

    لطف داری! 🙂
    اوپن‌سورسه به‌هرحال، خواستی fork کن و اون جوری که می‌خوای بنویس! :دی

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]