بیست و شش.

خواستم بخوانم،
از تماشای سکوت،
از حسِ دلتنگیِ رمز‌آلودِ غروب،
گلویم اما،
گورستانِ واژه‌های مرده‌ی من شد …

خواستم دور شوم،
از همه سردیِ خاک،
از مساحتِ تنهاییِ یک حسِ ناب،
جاده اما،
امتدادِ تنهاییِ بی‌انتهای من شد …

خواستم ببارم،
بر زمینی که چرخید،
بر آستانِ دلی که لرزید،
بهار اما،
پاییزِ بی‌بارانِ رویای بارشِ من شد …

خواستم فراموش کنم،
غُصه‌ی فصلِ آخرِ داستانِ فصل،
قصه‌ی دستانِ‌ سردِ این روزگارِ پَست،
نام‌ات اما،
آتشی زیرِ‌ خاکسترِ خاطره‌ات شد …

خواستم،
تا بمانی …
ماندنت اما،
دروغِ سیزدهِ امسالِ من شد …

  1. دروغ سیزده در 6 آوریل 2014 در 01:23 گفته است :

    من مطمئنم که “امتداد تنهایی بی انتها” جای خوش آب و هوایی نیست!

  2. مهدی در 7 آوریل 2014 در 02:31 گفته است :

    معرکه بود…
    خیلی دوست داشتم این نوشته رو.
    مخصوصاً این بخش‌ها رو:

    «گلویم اما،
    گورستانِ واژه‌های مرده‌ی من شد …»

    «خواستم فراموش کنم،
    غُصه‌ی فصلِ آخرِ داستانِ فصل»

    آقا بنویس بازم 🙂

  3. آقای ‌پژمان در 7 آوریل 2014 در 23:40 گفته است :

    دنیا یک دروغ سیزده بود که خدا با انسان‌ها کرد…

  4. نج در 14 آوریل 2014 در 11:17 گفته است :

    جاده اما،
    امتدادِ تنهاییِ بی‌انتهای من شد …

    به نظرم این تکه خیلی قوی این شعر بود 🙂

    ولی این رو دوست نداشتم به نظرم خیلی ثقیل بود و با بقیه نوشتارش هم‌خوانی نداشت:
    بهار اما،
    پاییزِ بی‌بارانِ رویای بارشِ من شد …

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]