شده در تاريخ : 23 ژوئن 2013 | يك نظر
خسته،
چند پلهی دیگر مانده بود …
پلهها، پیرش کرده بودند …
قاب خالی خاطراتش در دست،
به بام بلندترین ساختمان شهر میرفت …
بامی که مرغ وحشی، از آن برخاسته بود …
چند پلهی دیگر …
قلباش از حس آزادی پُر میشد …
چند پلهی دیگر …
صدای بال زدن پرندهای در ذهناش طنین میانداخت …
چند پلهی دیگر …
دستانش را حس نمیکرد …
چند پلهی دیگر …
لبهایش، یخ زده بود …
چند پلهی دیگر …
همه جا باران بود …
چند پلهی دیگر …
هوا دیگر حجمی نداشت …
چند پلهی دیگر …
خورشید، شرمندهی ستونهای کوچک شهر بود،
که زیر لایهای ابر سیاه، شمع روشن کرده بودند …
هُدهُدِ خویش را خواند …
تمام زمین لرزید،
آسمان، آبی شد و ناگهان،
همهی شهر، خورشید شد …
روی بام اما،
قاب خالی،
قفس شکستهی مرغ وحشی،
جای کسی خالی بود …
شده در تاريخ : 31 می 2013 | 2 نظر
مرد باخته بود …
همهی پانزده یار خود را باخته بود!
نزدیک دید،
بوی دشمن را به خویش،
کیش بازی را به مات،
ماتم خود را به چشم،
اشک چشماش را به مَشک …
مرد، ضربهی سنگینی خورده بود …
نه از گُرز سربازان مشکی،
نه از ارتفاع رخهای سنگی،
نه از سم اسبهای وحشی،
نه از عاج فیلهای زخمی،
از اعتمادی که به سرباز خائن خود کرده بود …
شده در تاريخ : 29 می 2013 | بدون نظر
مرد ایستاد …
سررسیدش را لمس کرد،
خاطره را از روی جلد چرمی آن بویید،
پنجشنبه بود …
نگاهی به روزهای باقی عمر انداخت …
شرمنده شد،
شرمندهی قولی که به تکتک روزهای تقویم داده بود،
سر رسید را بست، عینکش را برداشت، ساعتش را کوک کرد،
فردا صبح، ساعت در تنهایی خود، ناله میکرد،
هر روز بعد از آن، داستانی تازه در برگهای سررسید شکل گرفت …
شده در تاريخ : 29 می 2013 | 2 نظر
مرد ایستاد …
نگاه به جمعیت کرد،
مردم سیاهپوش، با عینکهای آفتابی،
روی پل، روی خیابان تنهایی، همدیگر را هُل میدادند …
از این سو به آن سو …
بارها، در جریان جمعیت، از روی پل عبور کرده بود،
سرش را بالا آورد، هدفون را از توی گوشش در آورد …
کنار پلههای پل، کوچهی سبزی را دید که در آن باران میبارید،
به ساعتش نگاه کرد، به همآغوشی عقربهها شک کرد،
به عادت معهود پل،
به ازدحام نقابها،
به خشکی حجم هوا،
به چرخش زمین،
به مسمومیت خاک،
خندید!
خندید و راهش را کج کرد و خیس شد …