چهارده.

من،
از موسیقی خنده‌ات،
سمفونی‌ها ساختم …

از چشمه‌ی نگاهت،
باغ‌ها آراستم …

از گرمای دستانت،
خورشید آموختم …

از آوای سکوتت،
شعرها سرودم …

من،
از رویای تو،
سفرها رفتم …

از ژرفای زمین،
تا بلندای آسمان …

از سطح واژه،
تا بطن معنا …

سفرها رفتم …

از پوچ‌ترین لحظه‌ی عمر،
تا زنده‌ترین حالت خاک …

از پَست‌ترین ذره‌ی ذات،
تا پاک‌ترین بارش نور …

رفتم، اما …
نرسیدم …

سیزده.

من،
به امید یک لحظه زندگی،
نمی‌میرم …

به امید یک لحظه دل‌تنگی،
نمی‌مانم …

به امید یک لحظه سکوت،
نمی‌خوانم …

به امید یک لحظه خنده،
نمی‌گریم …

من،
به امید یک تکه ابر …
به امید یک قطره باران …
به امید یک چکه اشک …

به امید یک لحظه بیداری …
نمی‌خوابم …

قرن‌هاست اکنون،
نخوابیدم و رویایی ندیدم …

من،
از قهوه‌ی چشمان تو بیدارم …

دوازده.

بعد از تو،
تمامِ واژه‌هایم رنگ می‌بازند …

«عشق» …
«آغاز» …
«اعتماد» …
«امنیت» …
«امید» …
«خیال» …
«خلوص» …

همه، جز هندسه‌ای بر کاغذ نیست،
اگر تداعی نکند …

دیگر فرقی میان «سپید»‌ و «سیاه»‌ و «فیروزه‌ای» نیست …

مهم نیست چه فصلی باشد …
چه بهاری‌ست اگر،
برگی درونت بریزد؟

حفاظت شده: یازده.

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

ده.

او قربانی بی‌رحمانه‌ترین حمله‌ی شهر بود …

زمان: «نیمه‌شبِ بیداری»
علت: «انفجار بغض در گلو و اصابت ترکش‌ِ واژه‌ها به قلب»

هیچ‌کس، مسئولیت این عملیات را برعهده نگرفته …

حفاظت شده: نه.

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

هشت.

در سیاهی شبی تار …
می‌رفت و دور می‌شد …

می‌رفت، در آرزوی عدم …
می‌رفت، در جستجوی عدالت …
می‌رفت، در تکاپوی آدم‌ها …
می‌رفت، در شلوغی شهر …
می‌رفت، در تمنای فراموشی …
می‌رفت، در سرمای خورشید …
می‌رفت، در سکوت ستاره‌ها …

می‌رفت و خودش را -با همه تنهایی- جا می‌گذاشت …

می‌رفت، که رنگ خیال‌اش را،
بزند به این واقعیت، که آدم‌ها خودپرستند …

می‌رفت و دور می‌شد،
دل‌تنگِ تمامِ خاطراتی که نداشت …

هفت.

تکیه‌داده بر سست‌ترین بغض تاریخ‌اش،
در ابری‌ترین هوای پاییزی،
معادلاتش را در دستگاهی نو می‌نواخت …

روی کلید سُل،
نقش پیچشِ مویی را،
بر هر پنج انگشت‌اش نقاشی می‌کرد …

قلم‌موی پهن‌اش را،
آغشته به احساس‌اش،
روی بومی شفاف می‌خواند …

از هر شعری که گفته بود،
کلمه‌ای به یادگار می‌گرفت،
دستان‌اش را پر از خاطره‌ی شکفتن می‌کرد،
و از مبدا مختصات‌اش دور می‌شد …

شش.

تک‌درخت،
سال‌ها به انتظار بارانِ ابر سیاهی مانده بود،
که روی هر لحظه‌ی کویر،
سایه انداخته بود …

همان بادی که هر روز،
عطر تک‌درخت را به ابر می‌رساند،
ابر را راند …

کویر،
سراسر آفتاب …
تک‌درخت اما،
در انتظار باران،
به سایه عادت کرده بود …

پنج.

گونه‌اش، خیس …
لبانش، بسته …
پاهایش، خسته …
ذهنش، اسیر …
کلامش، آه …
خورشیدش، ماه …
آرزویش، فریاد …

و اما،
خودش، در میان …

دستانش، مصمم …
گام‌هایش، بلند …
عقایدش، بر کف …
افکارش، استوار …
احساسش، لبریز …
زبانش، سرخ …
سرش، سبز …

و اما،
خودش …
خودش، بی‌خود از خویشتن‌اش،
همنشینِ بی‌جان‌ترین زندانِ زندگی‌اش،
تارِ آگاهی را در پود حقیقت می‌بافت …