بیست و چهار.

دل را،
بهار نیست …
و بهار را،
آسمانی آبی‌رنگ نیست …
آسمان را،
ابر نیست …
و ابر را،
باران …

زمین را،
جنگل …
و جنگل را،
درخت …
درخت را،
شکوفه …
و شکوفه را،
امید باران …

برقی بزن و رعدی کن،
ابر را باران باش و ببار بر رویای شکوفه‌های درخت …
درختی باش بر جنگلِ زمین …
آسمان را آبی کن،
و این دل را،
بهار باش …

 

بیست و سه.

این منم،
در خیالِ زلالِ دم‌کرده‌ی دارچینِ عصر،
در عمقِ بیانِ واژه‌های تلخِ سرد،
در دلِ شب‌های بی‌پایانِ بی‌سحر،
در تضادِ گذرِ روزگاری بی‌گذر،
در هر نفسِ تنگِ غروبِ جمعه‌ها،
در تماشای بازی عقربه‌ها،
در هراسِ شلیکِ تیرِ خلاص،
در چینشِ بی‌وزن این قافیه‌ها،
در توهم یک عبور،
در نبودِ حتی رویای حضور،
در خلوص کودکانه‌ی یک اشتیاق،
در آخرین پرده‌ی آهنگی از نت‌های سکوت …

بیست و دو.

در دستم،
کلمه‌های تکرار را می‌فشارم …
رگ‌هایم،
از فشارِ واژه تیر می‌کشد …
چشمانم،
غرقِ تمنای تیغ …

 

بیست و یک.

می‌خوانم در باد …
تا که شاید،
به درنگِ گذر از لاله‌هایِ مستِ باغ،
گذرش بر سر زلف تو افتاد و در لاله‌ی گوش‌ات پیچید …

می‌نویسم بر آب …
تا که شاید،
ابر شد و باران شد و در کوچه‌ای بی‌چتر و سقف،
یار بغض‌ات شد و گونه‌ات را بوسید …

می‌سپارم در یاد …
عمق فریاد نگاه‌ات را،
تا که در سردترین شب‌های شهر،
در مباداترین روزهای سال،
در بی‌رنگ‌ترین خاطره‌ها،
در پررنگ‌ترین پاییزها،
گرمیِ دستی را یاد کنم،
که گلستان کرد آتشِ نمرودِ روزگارم را …

بیست.

من،
دیری‌ست هم آغوشِ بادم،
فراموش،
بر بستر موج،
جاری در گذشته …
مدت‌هاست که رفته‌ام …

رفته از یاد،
رفته بر باد،
رفته از حوصله‌ی واژه،
رفته حتی از ناخودآگاه‌ترین لحظه‌ی چشم‌هایی خیره …
رفته از نیرنگ خاک،
رفته از غرق شدن در یاد،
رفته از مرموزترین آواز سکوت،
رفته از لمس دست،
رفته از وزن شعر،
رفته از بودنِ رویای رنگین عبور …

دستت را،
سایبان چشمانت نکن؛
من مدت‌هاست که رفته‌ام …

نوزده.

من،
روی مرز احساس،
ایستاده‌ام …

میان گم‌شدن و پیدا شدن،
میان ماندن و رفتن،
میان خواب و بیداری،
میان رویا و کابوس،
میان عشق و نفرت،
میان شب و روز،
میان سکوت و فریاد …

من،
تعریفِ برزخ‌ام،
در انتظار قیامت …
گرگ و میش …
خاکستری …
نیمه‌جان …

من،
آن‌سوی رنگین‌کمانی ایستاده‌ام،
که بارانش،
بغضِ پاییز را شکسته …

هجده.

برگ،
زرد شد،
افتاد و خاک شد …

ابر،
باران شد،
بارید و جویبار شد …

دانه،
درخت شد،
رشد کرد و شکوفا شد …

چشمانم،
در انتظارِ جُستنِ روزگارِ وصلِ یوسفی گم‌گشته،
گریست و نابینا شد …

 

هفده.

جایی آن دورها،
پشتِ کوهِ ترس،
فراسوی جنگلِ وهم،
عمق چاهِ تنهایی،
اولین دوراهی،
در انتظار ایستاده‌ام …

این روزها،
دلتنگی را،
در جیبِ لباس‌های پاییزی‌ام می‌فشارم …

شانزده.

تکرار …

هر روز،
انتظار …

هر روز،
خیال …

هر روز،
تنهایی …

من،
جایی میان این قصه،
گم شده‌ام …

پیدایم کن …

پانزده.

من و ماه،
تمام کوچه‌های سرد این شهر را،
جستجو کردیم …

تا نکند طوفانی،
همه خاطره‌ات را،
داده باشد بر باد؟

نکند باران،
همه «بودن» را،
شسته باشد از عمقِ خیال؟

نکند آتش،
سوخته باشد،
هرچه از خاکسترِ ما مانده بود؟

نکند خاک،
علفی هرز بر بزم درخت،
کاشته بود؟

من و ماه،
روی هر دیوار شهر،
تنهاییِ پنجره را صرف کردیم …

ترس من،
از نغمه‌ی سکوت این پنجره‌هاست،
که در این تاریک‌ترین شب‌های شهر …
آلوده‌ی خواب‌اند … آلوده …