شده در تاريخ : 22 سپتامبر 2013 | 2 نظر
من،
از موسیقی خندهات،
سمفونیها ساختم …
از چشمهی نگاهت،
باغها آراستم …
از گرمای دستانت،
خورشید آموختم …
از آوای سکوتت،
شعرها سرودم …
من،
از رویای تو،
سفرها رفتم …
از ژرفای زمین،
تا بلندای آسمان …
از سطح واژه،
تا بطن معنا …
سفرها رفتم …
از پوچترین لحظهی عمر،
تا زندهترین حالت خاک …
از پَستترین ذرهی ذات،
تا پاکترین بارش نور …
رفتم، اما …
نرسیدم …
شده در تاريخ : 15 سپتامبر 2013 | 3 نظر
من،
به امید یک لحظه زندگی،
نمیمیرم …
به امید یک لحظه دلتنگی،
نمیمانم …
به امید یک لحظه سکوت،
نمیخوانم …
به امید یک لحظه خنده،
نمیگریم …
من،
به امید یک تکه ابر …
به امید یک قطره باران …
به امید یک چکه اشک …
به امید یک لحظه بیداری …
نمیخوابم …
قرنهاست اکنون،
نخوابیدم و رویایی ندیدم …
من،
از قهوهی چشمان تو بیدارم …
شده در تاريخ : 7 سپتامبر 2013 | يك نظر
بعد از تو،
تمامِ واژههایم رنگ میبازند …
«عشق» …
«آغاز» …
«اعتماد» …
«امنیت» …
«امید» …
«خیال» …
«خلوص» …
همه، جز هندسهای بر کاغذ نیست،
اگر تداعی نکند …
دیگر فرقی میان «سپید» و «سیاه» و «فیروزهای» نیست …
مهم نیست چه فصلی باشد …
چه بهاریست اگر،
برگی درونت بریزد؟
شده در تاريخ : 7 سپتامبر 2013 | برای نمایش یافتن دیدگاهها رمز عبور را بنویسید.
شده در تاريخ : 6 سپتامبر 2013 | 3 نظر
او قربانی بیرحمانهترین حملهی شهر بود …
زمان: «نیمهشبِ بیداری»
علت: «انفجار بغض در گلو و اصابت ترکشِ واژهها به قلب»
هیچکس، مسئولیت این عملیات را برعهده نگرفته …
شده در تاريخ : 29 آگوست 2013 | برای نمایش یافتن دیدگاهها رمز عبور را بنویسید.
شده در تاريخ : 23 آگوست 2013 | بدون نظر
در سیاهی شبی تار …
میرفت و دور میشد …
میرفت، در آرزوی عدم …
میرفت، در جستجوی عدالت …
میرفت، در تکاپوی آدمها …
میرفت، در شلوغی شهر …
میرفت، در تمنای فراموشی …
میرفت، در سرمای خورشید …
میرفت، در سکوت ستارهها …
میرفت و خودش را -با همه تنهایی- جا میگذاشت …
میرفت، که رنگ خیالاش را،
بزند به این واقعیت، که آدمها خودپرستند …
میرفت و دور میشد،
دلتنگِ تمامِ خاطراتی که نداشت …
شده در تاريخ : 19 آگوست 2013 | بدون نظر
تکیهداده بر سستترین بغض تاریخاش،
در ابریترین هوای پاییزی،
معادلاتش را در دستگاهی نو مینواخت …
روی کلید سُل،
نقش پیچشِ مویی را،
بر هر پنج انگشتاش نقاشی میکرد …
قلمموی پهناش را،
آغشته به احساساش،
روی بومی شفاف میخواند …
از هر شعری که گفته بود،
کلمهای به یادگار میگرفت،
دستاناش را پر از خاطرهی شکفتن میکرد،
و از مبدا مختصاتاش دور میشد …
شده در تاريخ : 15 آگوست 2013 | يك نظر
تکدرخت،
سالها به انتظار بارانِ ابر سیاهی مانده بود،
که روی هر لحظهی کویر،
سایه انداخته بود …
همان بادی که هر روز،
عطر تکدرخت را به ابر میرساند،
ابر را راند …
کویر،
سراسر آفتاب …
تکدرخت اما،
در انتظار باران،
به سایه عادت کرده بود …
شده در تاريخ : 2 جولای 2013 | بدون نظر
گونهاش، خیس …
لبانش، بسته …
پاهایش، خسته …
ذهنش، اسیر …
کلامش، آه …
خورشیدش، ماه …
آرزویش، فریاد …
و اما،
خودش، در میان …
دستانش، مصمم …
گامهایش، بلند …
عقایدش، بر کف …
افکارش، استوار …
احساسش، لبریز …
زبانش، سرخ …
سرش، سبز …
و اما،
خودش …
خودش، بیخود از خویشتناش،
همنشینِ بیجانترین زندانِ زندگیاش،
تارِ آگاهی را در پود حقیقت میبافت …