هفده.

جایی آن دورها،
پشتِ کوهِ ترس،
فراسوی جنگلِ وهم،
عمق چاهِ تنهایی،
اولین دوراهی،
در انتظار ایستاده‌ام …

این روزها،
دلتنگی را،
در جیبِ لباس‌های پاییزی‌ام می‌فشارم …

  1. مهدی در 11 اکتبر 2013 در 21:21 گفته است :

    بسیار عالی! مخصوصاً قسمت آخر.
    یاد یه شعر از فاضل نظری افتادم:

    من چه در وهم وجودم، چه عدم، دلتنگم
    از عدم تا به‌وجود آمده‌ام، دلتنگم

    باز با خوف و رجا سوی تو می‌آیم من
    دو قدم دلهره دارم، دو قدم دلتنگم

    نشد از یاد برم خاطره‌ی دوری را
    باز هم گرچه رسیدیم به‌هم، دلتنگم

  2. امیر در 11 اکتبر 2013 در 21:30 گفته است :

    لطف داری مهدی عزیز!

    و ممنون بابت شعر! خیلی خوب بود!
    حال این روزهای ماست …

    🙂

  3. حامد در 18 اکتبر 2013 در 02:11 گفته است :

    ای کاش همیشه حداقل دلتنگی‌ای باشد برای فشردن!

  4. فاطمه در 23 اکتبر 2013 در 00:46 گفته است :

    هوم……..
    چه زیبا…..

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]