هفت.

تکیه‌داده بر سست‌ترین بغض تاریخ‌اش،
در ابری‌ترین هوای پاییزی،
معادلاتش را در دستگاهی نو می‌نواخت …

روی کلید سُل،
نقش پیچشِ مویی را،
بر هر پنج انگشت‌اش نقاشی می‌کرد …

قلم‌موی پهن‌اش را،
آغشته به احساس‌اش،
روی بومی شفاف می‌خواند …

از هر شعری که گفته بود،
کلمه‌ای به یادگار می‌گرفت،
دستان‌اش را پر از خاطره‌ی شکفتن می‌کرد،
و از مبدا مختصات‌اش دور می‌شد …

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]