خواستم بخوانم،
از تماشای سکوت،
از حسِ دلتنگیِ رمزآلودِ غروب،
گلویم اما،
گورستانِ واژههای مردهی من شد …
خواستم دور شوم،
از همه سردیِ خاک،
از مساحتِ تنهاییِ یک حسِ ناب،
جاده اما،
امتدادِ تنهاییِ بیانتهای من شد …
خواستم ببارم،
بر زمینی که چرخید،
بر آستانِ دلی که لرزید،
بهار اما،
پاییزِ بیبارانِ رویای بارشِ من شد …
خواستم فراموش کنم،
غُصهی فصلِ آخرِ داستانِ فصل،
قصهی دستانِ سردِ این روزگارِ پَست،
نامات اما،
آتشی زیرِ خاکسترِ خاطرهات شد …
خواستم،
تا بمانی …
ماندنت اما،
دروغِ سیزدهِ امسالِ من شد …
من مطمئنم که “امتداد تنهایی بی انتها” جای خوش آب و هوایی نیست!
معرکه بود…
خیلی دوست داشتم این نوشته رو.
مخصوصاً این بخشها رو:
«گلویم اما،
گورستانِ واژههای مردهی من شد …»
«خواستم فراموش کنم،
غُصهی فصلِ آخرِ داستانِ فصل»
آقا بنویس بازم 🙂
دنیا یک دروغ سیزده بود که خدا با انسانها کرد…
جاده اما،
امتدادِ تنهاییِ بیانتهای من شد …
به نظرم این تکه خیلی قوی این شعر بود 🙂
ولی این رو دوست نداشتم به نظرم خیلی ثقیل بود و با بقیه نوشتارش همخوانی نداشت:
بهار اما،
پاییزِ بیبارانِ رویای بارشِ من شد …