من،
روی مرز احساس،
ایستادهام …
میان گمشدن و پیدا شدن،
میان ماندن و رفتن،
میان خواب و بیداری،
میان رویا و کابوس،
میان عشق و نفرت،
میان شب و روز،
میان سکوت و فریاد …
من،
تعریفِ برزخام،
در انتظار قیامت …
گرگ و میش …
خاکستری …
نیمهجان …
من،
آنسوی رنگینکمانی ایستادهام،
که بارانش،
بغضِ پاییز را شکسته …
چرا خیلی وقته دیگه نمینویسی؟ 😐