نوزده.

من،
روی مرز احساس،
ایستاده‌ام …

میان گم‌شدن و پیدا شدن،
میان ماندن و رفتن،
میان خواب و بیداری،
میان رویا و کابوس،
میان عشق و نفرت،
میان شب و روز،
میان سکوت و فریاد …

من،
تعریفِ برزخ‌ام،
در انتظار قیامت …
گرگ و میش …
خاکستری …
نیمه‌جان …

من،
آن‌سوی رنگین‌کمانی ایستاده‌ام،
که بارانش،
بغضِ پاییز را شکسته …

  1. حامد در 12 دسامبر 2013 در 11:25 ب.ظ گفته است :

    چرا خیلی وقته دیگه نمی‌نویسی؟ 😐

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]