مرد باخته بود …
همهی پانزده یار خود را باخته بود!
نزدیک دید،
بوی دشمن را به خویش،
کیش بازی را به مات،
ماتم خود را به چشم،
اشک چشماش را به مَشک …
مرد، ضربهی سنگینی خورده بود …
نه از گُرز سربازان مشکی،
نه از ارتفاع رخهای سنگی،
نه از سم اسبهای وحشی،
نه از عاج فیلهای زخمی،
از اعتمادی که به سرباز خائن خود کرده بود …
آقا خیلی خوب بود 🙂
بنویس بازم
خیلی عالی بود