پانزده.

من و ماه،
تمام کوچه‌های سرد این شهر را،
جستجو کردیم …

تا نکند طوفانی،
همه خاطره‌ات را،
داده باشد بر باد؟

نکند باران،
همه «بودن» را،
شسته باشد از عمقِ خیال؟

نکند آتش،
سوخته باشد،
هرچه از خاکسترِ ما مانده بود؟

نکند خاک،
علفی هرز بر بزم درخت،
کاشته بود؟

من و ماه،
روی هر دیوار شهر،
تنهاییِ پنجره را صرف کردیم …

ترس من،
از نغمه‌ی سکوت این پنجره‌هاست،
که در این تاریک‌ترین شب‌های شهر …
آلوده‌ی خواب‌اند … آلوده …

 

  1. firiz در 30 سپتامبر 2013 در 8:57 ق.ظ گفته است :

    خیلی نرم و زیبا 🙂

  2. افروز در 30 سپتامبر 2013 در 7:26 ب.ظ گفته است :

    :’) لايك

  3. ناشناس در 6 اکتبر 2013 در 4:06 ب.ظ گفته است :

    همه‌ی نوشته‌ها به طرز عجیبی خوبن…

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]