در سیاهی شبی تار …
میرفت و دور میشد …
میرفت، در آرزوی عدم …
میرفت، در جستجوی عدالت …
میرفت، در تکاپوی آدمها …
میرفت، در شلوغی شهر …
میرفت، در تمنای فراموشی …
میرفت، در سرمای خورشید …
میرفت، در سکوت ستارهها …
میرفت و خودش را -با همه تنهایی- جا میگذاشت …
میرفت، که رنگ خیالاش را،
بزند به این واقعیت، که آدمها خودپرستند …
میرفت و دور میشد،
دلتنگِ تمامِ خاطراتی که نداشت …