سی. پایان.

جستجو می‌کنم …

در خاطراتِ پاییز …
در قطراتِ باران …
در سپیده‌ی صبح …
در قرمز و زردِ غروب …

جستجو می‌کنم لحظه‌ای را،
که شکوفه،
بر تنِ سبزِ رویامان بود …
«نبودن»،
دورترین صَرفِ وهمِ آینده بود …
و باران،
‌نشانه‌ی پاییز …
که پاییز،
پادشَهِ فصل‌هامان بود …

جستجو می‌کنم …
لحظه‌ای را، جامانده در جنونِ روزگار …
که تو،
آن‌جا ایستاده‌ای،
کنارِ بودنِ من …
ساعت‌ها،
بی‌عقربه بودند …
و ما،
به تنهایی شهر می‌خندیدیم …

 

  1. حسام در 25 سپتامبر 2014 در 11:22 ب.ظ گفته است :

    جامانده در جنونِ روزگار…

  2. مهدی در 26 سپتامبر 2014 در 1:43 ق.ظ گفته است :

    ما به تنهایی شهر می‌خندیدیم…
    و حالا شهر به تنهاییِ ما می‌خندد!

    آقا خیلی خوب بود 🙂
    مخصوصاً اینجاش:
    «نبودن»،
    دورترین صَرفِ وهمِ آینده بود …

  3. :) در 27 سپتامبر 2014 در 7:11 ق.ظ گفته است :

    دو نقطه قلب درد

  4. متین در 24 دسامبر 2014 در 7:09 ب.ظ گفته است :

    سلام وبلاگ عالی دارید

    http://ziba.blogfa.com

  5. حامد در 6 فوریه 2015 در 6:07 ب.ظ گفته است :

    چرا پایان؟

  6. حامد در 19 مارس 2015 در 12:24 ق.ظ گفته است :

    پاسخ‌گو باش صبوری!

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]