جستجو میکنم …
در خاطراتِ پاییز …
در قطراتِ باران …
در سپیدهی صبح …
در قرمز و زردِ غروب …
جستجو میکنم لحظهای را،
که شکوفه،
بر تنِ سبزِ رویامان بود …
«نبودن»،
دورترین صَرفِ وهمِ آینده بود …
و باران،
نشانهی پاییز …
که پاییز،
پادشَهِ فصلهامان بود …
جستجو میکنم …
لحظهای را، جامانده در جنونِ روزگار …
که تو،
آنجا ایستادهای،
کنارِ بودنِ من …
ساعتها،
بیعقربه بودند …
و ما،
به تنهایی شهر میخندیدیم …
جامانده در جنونِ روزگار…
ما به تنهایی شهر میخندیدیم…
و حالا شهر به تنهاییِ ما میخندد!
آقا خیلی خوب بود 🙂
مخصوصاً اینجاش:
«نبودن»،
دورترین صَرفِ وهمِ آینده بود …
دو نقطه قلب درد
سلام وبلاگ عالی دارید
http://ziba.blogfa.com
چرا پایان؟
پاسخگو باش صبوری!