دیگر،
توانی نمانده اندیشه را،
بر تخیل رنگِ پرواز زدن …
شعری نمانده شاعر را،
در رگِ روح جاری شدن …
لحظهای نمانده منتظر را،
به تماشای غروب نشستن …
رنگی نمانده پاییز را،
به تنِ خاطرهها پوشاندن …
همه،
رفتهاند با تو …
حتی،
هوایی نیست دگر این شُش را،
که فریاد زند:
«هی!
برگرد لحظهای!
من را پَس بده!
من در تو جا ماندم …»
من نیز،
رفتهام با تو …
«چرا رفتی؟»
من بودم آخرشو اینجوری تموم میکردم 🙂
من نیز،
رفتهام با تو، بدون تو!
عالیییی بود. مثل قبلیاااا. حتی بهتر 🙂
لطف داری! 🙂
اوپنسورسه بههرحال، خواستی fork کن و اون جوری که میخوای بنویس! :دی