آرشیو برای ماه آوریل 2014

بیست و هفت.

دیگر،
توانی نمانده اندیشه را،
بر تخیل رنگِ پرواز زدن …

شعری نمانده شاعر را،
در رگِ روح جاری شدن …

لحظه‌ای نمانده منتظر را،
به تماشای غروب نشستن …

رنگی نمانده پاییز را،
به تنِ خاطره‌ها پوشاندن …

همه،
رفته‌اند با تو …

حتی،
هوایی نیست دگر این شُش را،
که فریاد زند:
«هی!
برگرد لحظه‌ای!
من را پَس بده!
من در تو جا ماندم …»

من نیز،
رفته‌ام با تو …

بیست و شش.

خواستم بخوانم،
از تماشای سکوت،
از حسِ دلتنگیِ رمز‌آلودِ غروب،
گلویم اما،
گورستانِ واژه‌های مرده‌ی من شد …

خواستم دور شوم،
از همه سردیِ خاک،
از مساحتِ تنهاییِ یک حسِ ناب،
جاده اما،
امتدادِ تنهاییِ بی‌انتهای من شد …

خواستم ببارم،
بر زمینی که چرخید،
بر آستانِ دلی که لرزید،
بهار اما،
پاییزِ بی‌بارانِ رویای بارشِ من شد …

خواستم فراموش کنم،
غُصه‌ی فصلِ آخرِ داستانِ فصل،
قصه‌ی دستانِ‌ سردِ این روزگارِ پَست،
نام‌ات اما،
آتشی زیرِ‌ خاکسترِ خاطره‌ات شد …

خواستم،
تا بمانی …
ماندنت اما،
دروغِ سیزدهِ امسالِ من شد …