آرشیو برای ماه مارس 2014

بیست و پنج.

من با تو از بهار گفتم،
از زیباییِ شکفتن برایت خواندم،
خطوطِ دستت را شعر کردم و
به قاصدک سپردم …

این فاصله اما …

چَشم در چشمانت دوختم،
سکوتت را تعبیر کردم،
بغض و تردید را توشه کردم و
راهی شدم …

این فاصله اما …

از مقصدم گذشتم،
جاده را با حروفِ باران فرش کردم،
عرضِ زمین را طی کردم و
در حاشیه‌ی جهانم آرام شدم …

این فاصله اما …

رویایم را هندسه کردم،
واژه‌هایم را رنگِ پرواز زدم،
آسمانت را اوج گرفتم و
از بلندترین رویایم سقوط کردم …

این فاصله اما …

دیگر،
نه هوای بارانی،
نه خنده‌های پیاده‌رو،
نه دلِ تنگِ دست‌ها،
نه حجمِ تنهاییِ آدم‌ها …

نه،
دیگر این فاصله را،
هیچ بهانه‌ای پُر نخواهد کرد …

بیست و چهار.

دل را،
بهار نیست …
و بهار را،
آسمانی آبی‌رنگ نیست …
آسمان را،
ابر نیست …
و ابر را،
باران …

زمین را،
جنگل …
و جنگل را،
درخت …
درخت را،
شکوفه …
و شکوفه را،
امید باران …

برقی بزن و رعدی کن،
ابر را باران باش و ببار بر رویای شکوفه‌های درخت …
درختی باش بر جنگلِ زمین …
آسمان را آبی کن،
و این دل را،
بهار باش …