میخوانم در باد …
تا که شاید،
به درنگِ گذر از لالههایِ مستِ باغ،
گذرش بر سر زلف تو افتاد و در لالهی گوشات پیچید …
مینویسم بر آب …
تا که شاید،
ابر شد و باران شد و در کوچهای بیچتر و سقف،
یار بغضات شد و گونهات را بوسید …
میسپارم در یاد …
عمق فریاد نگاهات را،
تا که در سردترین شبهای شهر،
در مباداترین روزهای سال،
در بیرنگترین خاطرهها،
در پررنگترین پاییزها،
گرمیِ دستی را یاد کنم،
که گلستان کرد آتشِ نمرودِ روزگارم را …
میخوانم در «باد»…
مینویسم بر «آب»…
میسپارم در «باد»…
هر چه «باداباد» :دی
اشک حلقه زده در چشم! خیلییییی عالیییی