من و ماه،
تمام کوچههای سرد این شهر را،
جستجو کردیم …
تا نکند طوفانی،
همه خاطرهات را،
داده باشد بر باد؟
نکند باران،
همه «بودن» را،
شسته باشد از عمقِ خیال؟
نکند آتش،
سوخته باشد،
هرچه از خاکسترِ ما مانده بود؟
نکند خاک،
علفی هرز بر بزم درخت،
کاشته بود؟
من و ماه،
روی هر دیوار شهر،
تنهاییِ پنجره را صرف کردیم …
ترس من،
از نغمهی سکوت این پنجرههاست،
که در این تاریکترین شبهای شهر …
آلودهی خواباند … آلوده …
خیلی نرم و زیبا 🙂
:’) لايك
همهی نوشتهها به طرز عجیبی خوبن…