آرشیو برای ماه سپتامبر 2013

پانزده.

من و ماه،
تمام کوچه‌های سرد این شهر را،
جستجو کردیم …

تا نکند طوفانی،
همه خاطره‌ات را،
داده باشد بر باد؟

نکند باران،
همه «بودن» را،
شسته باشد از عمقِ خیال؟

نکند آتش،
سوخته باشد،
هرچه از خاکسترِ ما مانده بود؟

نکند خاک،
علفی هرز بر بزم درخت،
کاشته بود؟

من و ماه،
روی هر دیوار شهر،
تنهاییِ پنجره را صرف کردیم …

ترس من،
از نغمه‌ی سکوت این پنجره‌هاست،
که در این تاریک‌ترین شب‌های شهر …
آلوده‌ی خواب‌اند … آلوده …

 

چهارده.

من،
از موسیقی خنده‌ات،
سمفونی‌ها ساختم …

از چشمه‌ی نگاهت،
باغ‌ها آراستم …

از گرمای دستانت،
خورشید آموختم …

از آوای سکوتت،
شعرها سرودم …

من،
از رویای تو،
سفرها رفتم …

از ژرفای زمین،
تا بلندای آسمان …

از سطح واژه،
تا بطن معنا …

سفرها رفتم …

از پوچ‌ترین لحظه‌ی عمر،
تا زنده‌ترین حالت خاک …

از پَست‌ترین ذره‌ی ذات،
تا پاک‌ترین بارش نور …

رفتم، اما …
نرسیدم …

سیزده.

من،
به امید یک لحظه زندگی،
نمی‌میرم …

به امید یک لحظه دل‌تنگی،
نمی‌مانم …

به امید یک لحظه سکوت،
نمی‌خوانم …

به امید یک لحظه خنده،
نمی‌گریم …

من،
به امید یک تکه ابر …
به امید یک قطره باران …
به امید یک چکه اشک …

به امید یک لحظه بیداری …
نمی‌خوابم …

قرن‌هاست اکنون،
نخوابیدم و رویایی ندیدم …

من،
از قهوه‌ی چشمان تو بیدارم …

دوازده.

بعد از تو،
تمامِ واژه‌هایم رنگ می‌بازند …

«عشق» …
«آغاز» …
«اعتماد» …
«امنیت» …
«امید» …
«خیال» …
«خلوص» …

همه، جز هندسه‌ای بر کاغذ نیست،
اگر تداعی نکند …

دیگر فرقی میان «سپید»‌ و «سیاه»‌ و «فیروزه‌ای» نیست …

مهم نیست چه فصلی باشد …
چه بهاری‌ست اگر،
برگی درونت بریزد؟

حفاظت شده: یازده.

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

ده.

او قربانی بی‌رحمانه‌ترین حمله‌ی شهر بود …

زمان: «نیمه‌شبِ بیداری»
علت: «انفجار بغض در گلو و اصابت ترکش‌ِ واژه‌ها به قلب»

هیچ‌کس، مسئولیت این عملیات را برعهده نگرفته …