تکیهداده بر سستترین بغض تاریخاش،
در ابریترین هوای پاییزی،
معادلاتش را در دستگاهی نو مینواخت …
روی کلید سُل،
نقش پیچشِ مویی را،
بر هر پنج انگشتاش نقاشی میکرد …
قلمموی پهناش را،
آغشته به احساساش،
روی بومی شفاف میخواند …
از هر شعری که گفته بود،
کلمهای به یادگار میگرفت،
دستاناش را پر از خاطرهی شکفتن میکرد،
و از مبدا مختصاتاش دور میشد …