گونهاش، خیس …
لبانش، بسته …
پاهایش، خسته …
ذهنش، اسیر …
کلامش، آه …
خورشیدش، ماه …
آرزویش، فریاد …
و اما،
خودش، در میان …
دستانش، مصمم …
گامهایش، بلند …
عقایدش، بر کف …
افکارش، استوار …
احساسش، لبریز …
زبانش، سرخ …
سرش، سبز …
و اما،
خودش …
خودش، بیخود از خویشتناش،
همنشینِ بیجانترین زندانِ زندگیاش،
تارِ آگاهی را در پود حقیقت میبافت …