چهار.

خسته،
چند پله‌ی دیگر مانده بود …

پله‌ها، پیرش کرده بودند …
قاب خالی خاطراتش در دست،
به بام بلندترین ساختمان شهر می‌رفت …
بامی که مرغ وحشی، از آن برخاسته بود …

چند پله‌ی دیگر …
قلب‌اش از حس آزادی پُر می‌شد …

چند پله‌ی دیگر …
صدای بال زدن پرنده‌ای در ذهن‌اش طنین می‌انداخت …

چند پله‌ی دیگر …
دستانش را حس نمی‌کرد …

چند پله‌ی دیگر …
لب‌هایش، یخ زده بود …

چند پله‌ی دیگر …
همه جا باران بود …

چند پله‌ی دیگر …
هوا دیگر حجمی نداشت …

چند پله‌ی دیگر …
خورشید، شرمنده‌ی ستون‌های کوچک شهر بود،
که زیر لایه‌ای ابر سیاه، شمع روشن کرده بودند …

هُدهُدِ خویش را خواند …
تمام زمین لرزید،
آسمان، آبی شد و ناگهان،
همه‌ی شهر، خورشید شد …

روی بام اما،
قاب خالی،
قفس شکسته‌ی مرغ وحشی،
جای کسی خالی بود …

  1. نازنین در 24 جولای 2013 در 8:12 ق.ظ گفته است :

    قاب خالی خاطراتش در دست…

    قشنگ بود.

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]