آرشیو برای ماه ژوئن 2013
چهار.
23 ژوئن 2013 | دستهبندی نشده | 1 نظر
خسته،
چند پلهی دیگر مانده بود …
پلهها، پیرش کرده بودند …
قاب خالی خاطراتش در دست،
به بام بلندترین ساختمان شهر میرفت …
بامی که مرغ وحشی، از آن برخاسته بود …
چند پلهی دیگر …
قلباش از حس آزادی پُر میشد …
چند پلهی دیگر …
صدای بال زدن پرندهای در ذهناش طنین میانداخت …
چند پلهی دیگر …
دستانش را حس نمیکرد …
چند پلهی دیگر …
لبهایش، یخ زده بود …
چند پلهی دیگر …
همه جا باران بود …
چند پلهی دیگر …
هوا دیگر حجمی نداشت …
چند پلهی دیگر …
خورشید، شرمندهی ستونهای کوچک شهر بود،
که زیر لایهای ابر سیاه، شمع روشن کرده بودند …
هُدهُدِ خویش را خواند …
تمام زمین لرزید،
آسمان، آبی شد و ناگهان،
همهی شهر، خورشید شد …
روی بام اما،
قاب خالی،
قفس شکستهی مرغ وحشی،
جای کسی خالی بود …