سه.

مرد باخته بود …
همه‌ی پانزده یار خود را باخته بود!

نزدیک دید،
بوی دشمن را به خویش،
کیش بازی را به مات،
ماتم خود را به چشم،
اشک چشم‌اش را به مَشک …

مرد، ضربه‌ی سنگینی خورده بود …
نه از گُرز سربازان مشکی،
نه از ارتفاع رخ‌های سنگی،
نه از سم‌ اسب‌های وحشی،
نه از عاج فیل‌های زخمی،

از اعتمادی که به سرباز خائن خود کرده بود …

  1. مهدی در 24 ژوئن 2013 در 1:28 ق.ظ گفته است :

    آقا خیلی خوب بود 🙂
    بنویس بازم

  2. :دی در 27 دسامبر 2013 در 11:30 ب.ظ گفته است :

    خیلی عالی بود

 

 

 

[ RSS نظرات این نوشته ] - [ ارسال بازتاب ]