مرد ایستاد …
نگاه به جمعیت کرد،
مردم سیاهپوش، با عینکهای آفتابی،
روی پل، روی خیابان تنهایی، همدیگر را هُل میدادند …
از این سو به آن سو …
بارها، در جریان جمعیت، از روی پل عبور کرده بود،
سرش را بالا آورد، هدفون را از توی گوشش در آورد …
کنار پلههای پل، کوچهی سبزی را دید که در آن باران میبارید،
به ساعتش نگاه کرد، به همآغوشی عقربهها شک کرد،
به عادت معهود پل،
به ازدحام نقابها،
به خشکی حجم هوا،
به چرخش زمین،
به مسمومیت خاک،
خندید!
خندید و راهش را کج کرد و خیس شد …
یک.
شده در تاريخ : 29 می 2013 | 2 نظر
همیشه اولین مطلب وبلاگها رو میخونم. دلم میخواد بدونم چه چیزی انگیزهی آغاز بوده. دلم میخواست اینجا نظر بذارم. دیدم این اولین مطلب بینظر مونده هوسم اومد که اولین نظرش رو بعد از پایان بنویسم. همهی شعرهای اینجا به طرز عجیبی خوبند… همین فقط…
ممنون،
خوشحال میشم نظر شما رو راجع به باقی نوشتهها هم بدونم 🙂
این اولین نوشته هم میشه گفت شاید انگیزهی نوشتنِ این بلاگ به صورت پابلیک بوده، وگرنه هرکسی یه موقعی یه بلاگی داشته که هیچ کسی جز خودش نمیخونده 🙂