مرد ایستاد …
سررسیدش را لمس کرد،
خاطره را از روی جلد چرمی آن بویید،
پنجشنبه بود …
نگاهی به روزهای باقی عمر انداخت …
شرمنده شد،
شرمندهی قولی که به تکتک روزهای تقویم داده بود،
سر رسید را بست، عینکش را برداشت، ساعتش را کوک کرد،
فردا صبح، ساعت در تنهایی خود، ناله میکرد،
هر روز بعد از آن، داستانی تازه در برگهای سررسید شکل گرفت …
دو.
شده در تاريخ : 29 می 2013 | بدون نظر